خاطارت شهدا قسمت دوم

تبلیغات

خاطارت شهدا قسمت دوم

قسمت دوم ...

گروهان یک گروهان دو هادی قیومی مهدی صاحبقرانی محمد جنیدی عملیات والفجر 8 عباس اسکندرلو شهید شعبان میرآخوری شهید سید حسن احراری شهید آرویی شهر فاو خاکسار جزیره بوبیان جاده فاو ام‌القصر اکبر طیبی

مکان: لبه اروند رود

زمان: عملیات والفجر ۸

شب را در همان اتاقک ها به صبح رساندیم و فردا صبح به سمت منطقه یعنی نزدیکی خط حرکت کردیم. کلی کامیون و ادوات جنگی از دشمن مانده بود که یادمه هر لشگری که زودتر رسیده بود با رنگ پیسولت نوشته بودند …اموال لشگر فلان و… ما در جایی پیاده شدیم که از قرائن وشواهد بر می‌آمد که محل تدارکات وآشپزخانه دشمن بود. کلی قوطی‌های بزرگ از شیر خشک به صورت دست نخورده بود. کلی خرمای کنجدی، برنج، مجله و حتی لباس وموتورسیکلت و … آنجا موجود بود. شب را در همان منطقه به صبح رساندیم .

 

ما در کنار جاده فاو-ام‌القصر بودیم و روبروی ما منطقه آبی بود که به جزایر بوبیان کویت مشرف بود. در واقع با تصرف شهر فاو همسایه جدیدی را به نام کویت داشتیم که یادمه این مطلب آن موقع یکی از تیترهای مهم اخبار بود.

از آنجائیکه منطقه بصورت کاملاً جنگی بود، برخی مواقع آتش خمپاره‌ دشمن در نزدیکی مواضع ما مشاهده می‌شد که بر اثر اصابت چند گلوله خمپاره، شاهد چند شهید و مجروح هم بودیم که البته از گردان ما نبودند زیرا ما تقریباً در سنگرهای بجا مانده از عراقیها بودیم ودر آن موقع هنوز شهید ومجروح نداده بودیم.

یکی از صحنه های جالب که همان روز شاهد بودیم، صحنه پاتک دشمن بود که یکی از هلیکوپترهای دشمن تا نزدیکی مواضع ما که چند کیلومتری از خط فاصله داشت رسید و یادمه بچه‌ها به سمتش شلیک کردند که یکی ازآنان سید بود که تیر بارچی دسته مان بود که همانجا هلیکوپتر سقوط کرد. بچه‌ها فریاد می‌زدند سید هلیکوپتر را زد که سید دستاش را بالا میگرفت ومی‌گفت نه! … خدا زد … خدا زد .

این وضع درگیری نصفه و نیمه تا پایان آن روز ادامه داشت تا اینکه نزدیکی‌های غروب اعلام کردند آماده باشید برای حرکت.

اول شب آرام آرام به سمت خط مقدم حرکت کردیم. هر از گاهی در فاصله‌ای که حرکت می‌کردیم، فرمان می‌آمد که بنشینیم. هوا هم سرد بود. در اثنای راه توپ های فرانسوی را می‌دیدیم که با نوری بسیار کم همانند ستاره در آسمان حرکت میکنند. خاصیت توپهای فرانسوی اینگونه بود که وقتی شلیک می‌شدند مانند چراغی کم رنگ در آسمان حرکت می‌کردند، مثل حرکت هواپیما در شب و بعد از چند ثانیه خاموش می‌شدند وهمانجا فرود می آمدند ومنفجر می‌شدند. این صحنه‌ها را به وفور شاهد بودیم .

حرکت ما به همین گونه و برای چند ساعتی ادامه داشت. در مسیر راه بچه‌ها دائما ذکر می‌گفتند. یادمه یکی از اذکاری را که توصیه میکردند این بود:

«یا منزل السکینه فی قلوب المومنین»

«ای آرامش دهنده قلبهای مومنان »

در مسیر راه جمله‌ای را یادمه برادر قیومی گفت:

«بچه‌ها ارواح شهدا امشب با شهدا هستند ….»

همانجا این جمله امام (ره ) به یادم آمد که فرموده بود:

«ارواح طیبه شهدا در شبهای عملیات حاضر و ناظر بر شما هستند. همانجا از خدا خواستم اگر قرار است شهید شوم با ایمان واخلاص باشد و اگر قرار است زنده بمانم از خدا خواستم که ترس دشمن را از دلم بیرون کند.

اینها از امورات معنوی بود که امثال شهید میر آخوری به ما یاد داده بود. این شهید بزرگوار همواره به ما می‌گفت در موقع عملیات اگر نشستید و باصطلاح کپ کردید، خواهید ماند ولی اگر در همان لحظه از جا کنده شوید تا آخر کار ادامه خواهید داد و ترسی نخواهید داشت.

ما دسته یک گروهان ۲ بودیم و به ترتیب دسته ۲ و ۳ هم پشت سر ما بودند. یادمه صدای برادرمان جنیدی را که در مسیر راه برای بچه‌ها جملات حماسه‌ای می‌گفت را می‌شنیدیم. خلاصه بگم حال وهوایی بود …..

تا دقایقی دیگر عده‌ای میهمان سیدالشهدا (علیه السلام) می‌شدند.

بعد از چند ساعتی حرکت و نشست و برخاستهای متوالی بالاخره به خط مقدم رسیدیم …

دیگر سکوتی محض حکمفرما شد. مسئولین برای توجیه به جلو فراخوانده شدند … چند دقیقه‌ای نگذشت که شهید میرآخوری آمد و توضیحاتی داد …

«… برادران توجه کنند گروهان یک الان درگیر می‌شود. چند تا تانک هست منهدم می‌کنند. بعد از آن یک پلی هست، جلوی پل مستقر می‌شویم تا تخریب پل را مین‌گذاری کند. پس از آن برمی‌گردیم عقب و پل منفجر می‌شود. اگر نیاز شد، اولین دسته که به خط می‌زند دسته ماست. تیم اول با برادر طیبی و تیم دوم با برادر خاکسار می‌زنند به خط … مهمات خود را زیاد هدر ندهید چون وقتی فردا دشمن پاتک کند، مهمات را لازم خواهیم داشت. باید فردا برای پاتک دشمن مهمات خود را حفظ کنید و … »

گروهان یک گروهان دو هادی قیومی مهدی صاحبقرانی محمد جنیدی عملیات والفجر 8 عباس اسکندرلو شهید شعبان میرآخوری شهید سید حسن احراری شهید آرویی شهر فاو خاکسار جزیره بوبیان جاده فاو ام‌القصر اکبر طیبی

از راست به چپ: مهدی صاحبقرانی، اکبر طیبی، شهید شعبان میرآخوری

مکان: اردوگاه کارون

زمان: قبل از عملیات والفجر ۸

شهید آرویی هم که مسئولیت دسته ۲ را که پشت سر ما بود بر عهده داشت مشابه همین حرفها را برای نیروهای خود می‌گفت.

ساعت حدودای ۱۱ شب بود. لحظات به سختی می‌گذشت و سکوت محضی حکمفرما شده بود. یادمه رفتم پیش شهید میرآخوری و ازش پرسیدم مجروح‌ها را کجا ببریم عقب ….گفت خدا کند کسی مجروح و شهید نشود و…. این آخرین دیدار و صحبت ما با هم بود ….

پس از آن سکوت سنگین و زمزمه‌های زیر لب بچه‌ها، ناگهان این سکوت با صدای انفجار یک نارنجک شکست…

درگیری شروع شد صدای تیر، تیر بار و انفجارات مختلف فضا را پر کرد.

 

قسمت سوم ...

 

گردان علی اصغر گردان انصارالرسول هادی قیومی منصور حسین زاده محسن روغنگرها محسن رضایی فاو عملیات والفجر 8 علی میرکیانی عبدالله پور عباس اسکندرلو شهید مسلمی شهید محسن گلستانی شهید شعبان میرآخوری شهید سید حسن احراری شهید حمید سربی شهید حسن امیری فر شهید حاج حسین اسکندرلو شهید احمد صابری سید محمد مجتهدی داوود معقول حسین اسداللهی حاج محمود امینی جعفر محتشم اکبر طیبی

خاکریز دوجداره

کنار جاده فاو-ام القصر

منطقه عملیاتی والفجر ۸

نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که یکباره اعلام کردند حرکت کنید …

وارد شدیم و صحنه‌های بسیار باورنکردنی را مشاهده کردیم … جاده مملو از تانک، نفر بر، پی‌ام‌پی و تیر بار و … یعنی یک لشگر کاملاً زرهی و آماده منتظر ما بودند و با آن چیزی که چند دقیقه قبل شنیدیم کاملاً فرق می‌کرد چون به ما گفته بودند چند دستگاه تانک و نفر بر بیشتر در منطقه نیست و آنچه ما دیدیم، مواجهه با یک لشگر زرهی بود که بعدها فهمیدیم لشگر ۶ زرهی عراق است.

البته مسئولین قصوری نداشتند آنان تا غروب آن روز چهار الی پنج تانک دیده بودند ولی سرعت عمل و انتقال عراقی‌ها باعث شده بود در عرض چند ساعت یک لشگر زرهی مجهز را برای پاتک همان شب و یا فردا شب وارد منطقه کنند و دراین صحنه همه غافلگیر شدند و در واقع گردان حمزه جنگی کرد که در حقیقت جنگ تن با تانک بود و مانند همیشه در طول زمان جنگ هر وقت با دشمن مواجه میشد با سخترین مرحله کار مواجه بود.

وقتی به درون دشمن وارد شدیم انگار که منتظر بودند … ناگهان از زیر تانکها و خودروهای خود شروع کردند به تیراندازی به طرف ما. خدا می‌داند این لحظه را هیچ وقت نمی‌توانم فراموش کنم …

همینطور دیدم بچه‌ها مثل برگ خزان ریختند به زمین چون حمل مجروح بودم با مسلمی داشتیم حرکت میکردیم که رگبارشان به طرف ما آمد مسلمی یک تیر به سینه اش خورد و شهید شد ومن هم یک تیر به پایم اثابت کرد و گردان به طرف دشمن حرکت می‌کرد و درگیری بسیار شدیدی بود .

تعداد زیادی از ماشینهای و ادوات زرهی دشمن در حال سوختن وانفجار بود. نیروهای گردان از دو طرف جاده به سمت دشمن در حال جنگ نفر به نفر بودند. آنقدر تن به تن با هم شده بودیم که گاهی مواقع تیرها به سمت خودیها می‌رفت. چند تا از تانکها که در حال انفجار بودند ترکشهایش و بعضاً پرتاب برجکهایش به سمت خودی هم می‌آمد و در حالت نبرد تن به تن این کار طبیعی بود.

یادمه یکی از جیپ‌های دشمن که مورد اصابت قرارگرفت و راننده آن هم کشته شده بود، جنازه‌اش افتاد روی فرمان و ماشین بود که داشت مرتب بوق می‌زد. منظره کاملاً به صورت آتش و خون و جنگ تمام عیار در آمده بود و کاری که گردان توانست بکند و رشادت‌های بی‌نظیری که این ارتش خدایی توانستند بکنند انهدام جنگ‌افزارهای زرهی و نیروهای آن بود که با رشادت فرزندان روح الله نگذاشتند برنامه‌ دشمن مبنی بر تصرف مجدد مواضع خودی رنگ واقعیت به خود بگیرد ولی با توجه به حجم گسترده درگیری نتوانستیم به هدف تعیین شده که همانا تصرف پل بود برسیم.

در اینجا باید تقدیر کرد ازعزیزان گردان انصارالرسول (ص) و فرمانده آن برادرمان جعفر محتشم که به محض اطلاع از وضعیت، به گردانش که پشت سر ما بود دستور داد همه تجهیزات خود را باز کنند و بگذارند زمین و برانکارد ببرند جلو و شهدا و مجروحین را به عقب بیاورند که اگر این اتفاق نیفتاده بود خیلی از شهدا ومجروحین جا می‌ماندند. البته گردان‌های دیگر هم در همان منطقه شب‌های بعد عملیات‌هایی کردند ولی هرگزآن پل تصرف نشد.

من در محل درگیر ی مانده بودم و پایم هم تیر خورده بود. البته سطحی بود و بالا سر مجروحین و شهدا بودم که برادر قیومی از وضعیتم پرسید. گفتم که تیر خوردم. به من گفت برو عقب! البته نمی خواستم بروم عقب که فریاد زد سرم و گفت… برو عقب و… من لنگان‌لنگان به عقب آمدم.

پس از مدتی پیاده‌روی به یک سه راهی رسیدم که معروف شده بود به سه راهی محتشم. عده‌ای از بچه‌های گردان و دسته را هم دیدم. خبرهایی مبنی بر اینکه کی شهید شد و کی زنده است رد و بدل می‌شد. پس از باندپیچی پام توسط امدادگران با یک دستگاه آمبولانس به عقب حرکت کردیم. به اسکله که رسیدیم یک بیمارستان صحرایی بود که مقداری کار مداوا روی مجروحین انجام می‌دادند و بعد از آن سوار قایق شدیم.

گلوله برخی از همان توپهای فرانسوی روی اسکله فرود می‌آمد. وقتی گلوله توپ روی آب می‌آمد، علاوه بر چندبرابرکردن موج انفجار، خود وحشت مضاعفی هم در آن نیمه شب ایجاد می‌کرد. بعضاً مشاهده شده بود گلوله توپ در نزدیکی قایق‌ها اثابت می‌کرد وعلاوه بر واژگونی قایق‌ها منجر به شهادت و مجروح شدن عده‌ای دیگر می‌شد بالاخره این طبیعت جنگ است و به قول بچه‌ها در جنگ که نقل و نبات خیرات نمی‌کنند. نقل ونبات آن همین بمب، گلوله وخمپاره است !!!!

پس از رسیدن به ساحل خودی، سوار بر یک اتوبوس بی‌صندلی که تمام ردیف آن برانکارد بود شدیم و روی یکی از این برانکاردها خوابیدیم تا به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا (س) رسیدیم. حسین اسداللهی هم بغل دستم بود. پس از مقداری مداوا با همان اتوبوس به سمت اهواز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم اهواز که دیگه وسطهای روز بود.

در اهواز در آسایشگاهی همه مجروحین را مستقر کردند که تعدادی از بچه‌های گردان را دیدم طیبی، شهید احراری ، شهید سربی، داود معقول، منصور حسین زاده و….

پس از چند ساعتی حدود بعد از ظهر بود که با قطار ما را حرکت دادند. فردا صبح بود که به اراک رسیدیم. ابتدا ما را بردند بیمارستان امیر کبیر اراک. بعد ازظهر بود که به سمت تهران حرکت دادند. در قطار بود که با دوستان همسفر قرار گذاشتیم که دو سه روز دیگه برگردیم به منطقه چون اغلب ما سطحی مجروح شدیم. این را بگویم که در اراک به ما لباسهای نو دادند و ما با همان لباس‌های نو آمدیم تهران.

حدود ساعت ۱۰ شب بود رسیدم تهران و آمدم درب منزل. زنگ را که زدم برادر بزرگم گفت کیه؟؟ چند بار گفتم منم. باورش نمیشد که من باشم. درب حیا ط که باز شد وقتی من را با کت و شلوار و پیراهن نو که دیدند از تعجب داشتند شاخ در می آوردند. (بحبوحه عملیات وتصور اینکه بنده الان در جبهه هستم با این منظره غیر منتظره واقعا دیدنی بود !!!!مادرم دائم ازم میپرسید چت شده نمیدانم فکر میکرد شیمیایی شدم و….خدا بیامرز پدرم هم همینطور هاج واج مانده بود که چه بگوید !!.)

پس از از دو سه روز توقف در تهران طبق قراری که با هم گذاشتیم با قطار مجددا به اهواز برگشتیم و با هر زحمتی بود خود را به اروند و فاو رساندیم. تقریباً چهار پنج روزی از عملیات گردان می‌گذشت و در این مدت خبر شهادت و مجروحیت خیلی از بچه‌ها به گوشمان رسید. گلستانی، میر آخوری، امیری فر و…

با اشخاصی که برگشتیم شهید سربی، شهید احراری، داود معقول ، اکبر طیبی، روغنگرها، عبدالله پور (راننده گردان ) ما مجدداً به سمت بچه‌ها برگشتیم و برگشت ما چند نفر روحیه خوبی برای بچه‌ها بود .

یادمه اول آمدیم در سنگر گردان که تقریبا یک سنگر بزرگ بود که برادران امینی، مجتهدی، میرکیانی و…در آن مستقر بودند پس از ساعتی مکث در آن سنگر سوار شدیم و رفتیم جلو پیش بچه‌های گردان. بچه‌های گردان پس از عملیات در قسمتهای مختلفی مستقر شده بودند. جایی که ما رفتیم یک پد بود معروف شده بود به پد صابری چون شهید صابری مسئولیت آن پد را داشت. این پد مشرف به رودخانه ای بود که منتهی میشد به جزایر بوبیان کویت که قبلا ذکر شد. برای اینکه دشمن نتواند از طریق این رودخانه منطقه فاو را دور بزند در آنجا به حالت پدافندی مستقر شده بودیم.

از نکته جالبی که لازم است عرض کنم اینستکه وقتی مجددا وارد منطقه شدیم مشاهده کردیم زمین بسیار گل ولای است و معلوم بود بارندگی شدیدی طی همین چند روز در منطقه آمده که خود بچه‌ها تعریف می‌کردند که دو سه روز بعد از عملیات، گردان عراق برای باز پس گیری منطقه پاتک شدیدی می‌کند. خط یکی از مناطق را می‌شکند و پیشروی می‌کند و چیزی نمانده بود که فاو سقوط کند که ناگهان بارندگی شدیدی میشود و همه تانکهای دشمن به گل می‌نشینند و مجدداً از طرف ما حمله‌ای دیگر صورت می‌گیرد و عراقی‌ها را از منطقه قبلی که داشتند به عقب‌تر می‌رانند و این یکی از معجزات پروردگار بود که بر رزمندگان ما عنایت شد.

بعد از یکی دو روز استقرار، نیروهای دیگری به عنوان جایگزین آمدند و ما به سمت عقب حرکت کردیم. یادمه در ماشین بودم و داشتیم به سمت اسکله می آمدیم که یکی از بچه‌ها به من گفت :

امشب گردان علی اصغر میخواد بزنه به خط. حالا فرمانده گردان علی اصغر کیه … حسین اسکندرلو .

یادمه از این مسئله به سادگی گذشتم وهیچ دل نگرانی هم برایم حاصل نشد که فکر کنم مثلا برادرم آنجاست … اتفاقی بیافتد و یا از این قبیل. درست یادمه یک چنین روزی اول اسفند ۶۴ بود.

گردان علی اصغر گردان انصارالرسول هادی قیومی منصور حسین زاده محسن روغنگرها محسن رضایی فاو عملیات والفجر 8 علی میرکیانی عبدالله پور عباس اسکندرلو شهید مسلمی شهید محسن گلستانی شهید شعبان میرآخوری شهید سید حسن احراری شهید حمید سربی شهید حسن امیری فر شهید حاج حسین اسکندرلو شهید احمد صابری سید محمد مجتهدی داوود معقول حسین اسداللهی حاج محمود امینی جعفر محتشم اکبر طیبی

البته گردان علی اصغر همان شب هم زد به خط و پس از درگیری شدید با دشمن و ضربات کاری به آنان نتوانستند بمانند وعقب نشینی کردند و جنازه عده‌ای هم جا ماند. البته ما بعدها فهمیدیم شخص آقای محسن رضایی به جهت بحرانی بودن منطقه از اخوی خواسته بودند این وظیفه مهم را انجام دهند. شاید اگر مجالی بود در این خصوص مستقلا مطالبی را خواهم نگاشت.

 

قسمت چهارم...

 

حدودهای غروب بود که به اردوگاه کارون رسیدیم. چه غروب غم‌انگیزی. حدود یک هفته قبل چه شوروحالی بود در محوطه. برو بیای بچه‌ها، شلوغی چادرها، بگو مگوها و …. اما اکنون … سکوت محض، بعضی چادرها که هیچکس نبود، بعضی هم انگشت‌شمار و…. واقعا صحنه های بسیار تلخی بود. تازه درد فراغ دوستان را حس می‌کردیم .

چند روزی به همین منوال گذشت. البته در این چند روز هم صبحگاه‌هایی داشتیم. حتی دعای کمیل با حضور شیخ حسین انصاریان و مداحی محسن طاهری در اردوگاه برپا شد. یکبار هم خود شهید حاج رضا دستواره در محل اردوگاه آمد برایمان سخنرانی کرد.

گردان حمزه گردان انصارالرسول هادی قیومی محسن فکور محسن طاهری عملیات والفجر 8 عباس اسکندرلو شیخ حسین انصاریان شهید نصرالله عوایدی شهید عباس جهاندیده شهید سید حسن احراری شهید سید احمد احراری شهید سعید غلامی شهید داوود دانش کهن شهید حسن نوروزی شهید حاج کیانی شهید حاج رضا دستواره شهید احمدلو سجودی رضا فشکی حسین طوسی اکبر طیبی

از راست به چپ:

ردیف ایستاده: حسین طوسی، شهید داوود دانش کهن، شهید احمدلو، شهید سید حسن احراری، شهید حسن نوروزی

ردیف نشسته: محسن فکور، رضا فشکی، سجودی

یکی از اتفاقات تلخ این مدت شهادت سید حسن احراری بود. ماجرا اینطوری بود که یک شب برادر قیومی آمد سید را صدا کرد. وقتی که رفت بین بچه‌ها زمزمه شد که ظاهرا برادرش سید احمد احراری شهید شده ما منتظر بودیم که سید از پیش قیومی بیاید که چند دقیقه بعد آمد وبا آن خنده همیشگی که اینبار یک کم فرق میکرد آمد دست گذاشت رو شانه من گفت بردارمو دیده بودی …گفتم خب …گفت شهید شد … البته گویا برادر قیومی ازش خواسته بود برگردد تهران ولی قبول نکرد .

نمی‌دانم فردای همان روز بود یا روز بعدش بود که شهید نصرالله عوایدی و شهید عباس جهاندیده بود آمدند در چادر گفتند ما میخواهیم برویم دنبال یکی ار دوستانش که در گردان بود و کارگزین هم بود الان نامش را فراموش کردم.

سید هم گفت من هم بروم یک خبری از برادرم بگیرم که آمد پیش برادر قیومی واجازه گرفت و سه تایی به دنبال جنازه دو نفر رفتند که بعد از دو سه روز خبر شهادت این سه نفر را دریافت کردیم (البته قبلا خاطره اش ذکر گردیده).

شهادت سید خیلی همه ما را محزون کرد. البته خودش خیلی طالب شهادت بود. بعد از عملیات از اینکه به شهادت نرسیده بود، خیلی غمگین ومحزون بود و خیلی تو خودش بود. مخصوصاً از آن روزی که برادرش هم به شهادت رسید. یادش به خیر میگفت: فلانی افتادیم عقب (از غافله شهدا).

هنوز آن لبخندهایش در نظرم مجسم است البته قضیه شهادت سید خبرش به طور اتفاقی بدست ما رسید به این صورت که مسئول روابط عمومی گردان رفته بود معراج شهدا در اهواز و خودش نقل کرد که بطور اتفاقی یک تابوتی را دیدم که رویش نوشته بود شهید احراری که وقتی این خبر را داد یکی از بچه‌ها – فکر کنم اکبر طیبی بود – که رفت تحقیق کرد؛ گویا معراج شهدا هم رفته بود و صحت خبر را تایید کرد. یادمه همان روز در چادر دسته‌مان برایش ختم گرفتیم.

در این مدتی که در اردوگاه کارون بودیم، نیروهای اعزامی تازه نفسی به ما ملحق شدند و گردان بازسازی شد از جمله کسانی که وارد دسته ماشد شهید بزرگوار سعید غلامی بود که مداح هم بود و باب آشنایی ما هم با این شهید از همان و



مطالب مرتبط
.